top of page

جنایتهای محمد رسول الله !

1- جنگ بدر، آغاز راهزنی محمد و وارد شدن فرهنگ جهاد و شهادت در اسلام
2- قتل‌ عام بنی‌قریظه بدست محمد فرستاده‌ی الله، یکی از دردناکترین تراژدی‌های تاریخ
3- جنایتی دیگر از محمد رسول الله، غارت قبیله‌ی بنی نضیر و جنایتهای متعاقب آن!
4- داستان حمله به قبیله بنی قینقاع ، نشانه‌ای دیگر از خوی تجاوزگری محمد!.
5- مردم فدک برای حفظ جانشان تمام اموال خود را به محمد دادند
1- جنگ بدر، آغاز راهزنی محمد و وارد شدن فرهنگ جهاد و شهادت در اسلام

محمد: به من دستور داده شده با مردم غیر مسلمان بجنگم تا مسلمان شوند

محمد ابن عبدالله در ابتدای اسلام با مهربانی اقدام به دعوت نمودن ساکنان شهر خویش، مکه، به اسلام نمود؛ در این دوران هیچ تندخوئی  در سخنان او مشاهده نمی‌گردد، او همان پسر زیرک یتیمی بود که خدیجه دست او را گرفت، وی خویش را کاملا مدیون این زن می‌دانست تا انجائی که در زمان حیات او هیچ زن دیگری را اختیار نکرد، پس از مرگ این زن و همچنین ابوطالب که از بزرگان قبیله‌ی خویش بود، احساس تنهائی نمود؛ فشار بر او و پیروانش هر روز زیادتر می‌شد، این فشارها بدانجا رسید که او اقدام به تمجید از لات، عزی و منات نمود؛ البته پس از اینکه متوجه شد با این تعریف کل اعتقادات او زیر سؤال خواهد رفت، بیان نمود که آیات خوانده شده سخنانی بوده  که از سوی شیطان بر وی القا شده است.

میل به تسامح و البته داشتن تلورانس بالا "در قیاس با آیات مدنی" در تمام آیات مکی قرآن هویداست؛ سخنان مهرورزانه‌ی او باعث گردیده بود که در مکه طرفدارانی پیدا نماید؛ آواز این دعوت به یثرب نیز رسید، او در این شهر برای خودش طرفدارنی را پیدا نمود، طرفدارانی در میان دو قبیله‌ی عرب ساکن در این شهر.

وَاذْكُرُوا إِذْ أَنتُمْ قَلِيلٌ مُّسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَأَيَّدَكُم بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُم مِّنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (انفال/26)

و به ياد آوريد هنگامى را كه شما در زمين، گروهى اندك و مستضعف بوديد. مى ترسيديد مردم شما را بربايند، پس [خدا] به شما پناه داد و شما را به يارى خود نيرومند گردانيد و از چيزهاى پاك به شما روزى داد، باشد كه سپاسگزارى كنيد.

وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ ۚ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ (انفال/30)

و [ياد كن‌] هنگامى را كه كافران در باره تو نيرنگ مى‌كردند تا تو را به بند كشند يا بكشند يا [از مكه‌] اخراج كنند، و نيرنگ مى‌زدند، و خدا تدبير مى‌كرد، و خدا بهترين تدبيركنندگان است.

در آن زمان در یثرب سه قبیله‌ی یهودی بنی‌قریظه، بنی‌قینقاع و بنی نضیر نیز ساکن بودند؛ محمد به قصد جلب توجه این سه قبیله‌ی یهودی، اقدام به تعریف از دین یهود نمود و مانند آنان که تمام پادشاهان خوب خود را پیامبر می‌دانستند، آنان را نیز پیامبر انگاشت؛ او بیشترین بهره را از تورات برد به گونه‌ای که اکثر داستانهای قرآن، اقتباس شده از تورات است؛ ولی با این حال کمتر یهودی به او ایمان آورد؛ محمد و یارانش در شهر یثرب روز به روز فقیرتر و تنگ دست‌تر می‌شدند؛ قطع به یقین نقطه‌ی آغاز تحول در اسلام و افکار محمد، جنگ بدر بود؛ او پیش از این درگیری تصمیم گرفت  به کاروان‌های تجاری مکیان که از داد و ستد با شام بر می‌گشتند، حمله کند؛ مکیان برای دفاع از مال‌التجاره‌ی خویش و در دفاع از کاروان تجاریشان بسیج شدند؛ این دو گروه در مکانی به نام بدر(نام روستائی بود) با هم درگیر شدند.

إِذْ أَنتُم بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيَا وَهُم بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوَىٰ وَالرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنكُمْ ۚ وَلَوْ تَوَاعَدتُّمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعَادِ ۙ وَلَٰكِن لِّيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْرًا كَانَ مَفْعُولًا لِّيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ وَيَحْيَىٰ مَنْ حَيَّ عَن بَيِّنَةٍ ۗ وَإِنَّ اللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ  (انفال/42)

آنگاه كه شما بر دامنه نزديكتر [كوه‌] بوديد و آنان در دامنه دورتر [كوه ]، و سواران [دشمن‌] پايين‌تر از شما [موضع گرفته‌] بودند، و اگر با يكديگر وعده گذارده بوديد، قطعاً در وعده‌گاه خود اختلاف مى‌كرديد، ولى [چنين شد] تا خداوند كارى را كه انجام‌شدنى بود به انجام رساند [و] تا كسى كه [بايد] هلاك شود، با دليلى روشن هلاك گردد، و كسى كه [بايد] زنده شود، با دليلى واضح زنده بماند، و خداست كه در حقيقت شنواى داناست.

 

 

یاران محمد در این جنگ پیروز شدند و علاوه بر دستیابی به اموال کاروان، برای رهائی اسیران درخواست فدیه‌ی زیادی نمودند؛ البته او دست کم دو نفر از اسیران را گردن زد.

 

او متوجه اهمیت و سود فروانی که در جنگ برایش نهفته بود گردید، بنابراین مسلمانان را به جنگ هر چه بیشتر تشویق نمود:

 إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ (انفال/9)

[به ياد آوريد] زمانى را كه پروردگار خود را به فرياد مى‌طلبيديد، پس دعاى شما را اجابت كرد كه: «من شما را با هزار فرشته پياپى، يارى خواهم كرد.»

إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُم مِّنَ السَّمَاءِ مَاءً لِّيُطَهِّرَكُم بِهِ وَيُذْهِبَ عَنكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَىٰ قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ (انفال/11)  

[به ياد آوريد] هنگامى را كه [خدا] خواب سبك آرامش‌بخشى كه از جانب او بود بر شما مسلط ساخت، و از آسمان بارانى بر شما فرو ريزانيد تا شما را با آن پاك گرداند، و وسوسه شيطان را از شما بزدايد و دلهايتان را محكم سازد و گامهايتان را بدان استوار دارد.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ (انفال/15) 

اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، هر گاه [در ميدان نبرد] به كافران برخورد كرديد كه [به سوى شما] روى مى‌آورند، به آنان پشت مكنيد.

وَمَن يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِّقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ ۖ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ (انفال/16)   

و هر كه در آن هنگام به آنان پشت كند -مگر آنكه [هدفش‌] كناره‌گيرى براى نبردى [مجدد] يا پيوستن به جمعى [ديگر از همرزمانش‌] باشد- قطعاً به خشم خدا گرفتار خواهد شد، و جايگاهش دوزخ است، و چه بد سرانجامى است.

فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (انفال/17) 

و شما آنان را نكشتيد، بلكه خدا آنان را كُشت. و چون [ريگ به سوى آنان‌] افكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند. [آرى، خدا چنين كرد تا كافران را مغلوب كند] و بدين وسيله مؤمنان را به آزمايشى نيكو، بيازمايد. قطعاً خدا شنواى داناست.

إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلًا ۖ وَلَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيرًا لَّفَشِلْتُمْ وَلَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ سَلَّمَ ۗ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ (انفال/43) 

[اى پيامبر، ياد كن‌] آنگاه را كه خداوند آنان [=سپاه دشمن‌] را در خوابت به تو اندك نشان داد؛ و اگر ايشان را به تو بسيار نشان مى‌داد قطعاً سست مى‌شديد و حتماً در كار [جهاد] منازعه مى‌كرديد، ولى خدا شما را به سلامت داشت، چرا كه او به راز دلها داناست.

وَإِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا وَيُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْرًا كَانَ مَفْعُولًا ۗ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (انفال/44) 

و آنگاه كه چون با هم برخورد كرديد، آنان را در ديدگان شما اندك جلوه داد و شما را [نيز] در ديدگان آنان كم نمودار ساخت تا خداوند كارى را كه انجام‌شدنى بود تحقق بخشد، و كارها به سوى خدا بازگردانده مى‌شود.

يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ ۚ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ ۚ وَإِن يَكُن مِّنكُم مِّائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفًا مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَفْقَهُونَ (انفال/65)

اى پيامبر، مؤمنان را به جهاد برانگيز. اگر از [ميان‌] شما بيست تن، شكيبا باشند بر دويست تن چيره مى‌شوند، و اگر از شما يكصد تن باشند بر هزار تن از كافران پيروز مى‌گردند، زیرا که اینان گروهی (قومى‌) هستند که (چیزی) نمی‌دانند (نمى‌فهمند).

الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفًا ۚ فَإِن يَكُن مِّنكُم مِّائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ ۚ وَإِن يَكُن مِّنكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ (انفال/66)

اكنون خدا بر شما تخفيف داده و معلوم داشت كه در شما ضعفى هست. پس اگر از [ميان‌] شما يكصد تن شكيبا باشند بر دويست تن پيروز گردند، و اگر از شما هزار تن باشند، به توفيق الهى بر دو هزار تن غلبه كنند، و خدا با شكيبايان است.

 

یا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُواْ مِئَتَيْنِ وَإِن يَكُن مِّنكُم مِّئَةٌ يَغْلِبُواْ أَلْفًا مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ يَفْقَهُونَ  (انفال/65)  اى پيامبر، مؤمنان را به جنگ تشویق کن، اگر از میان شما بيست نفر شكيبا باشند، بر دويست نفر غلبه خواهند كرد و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كافران غلبه مى‏كنند، زیرا که اینان گروهی هستند که (چیزی) نمی‌دانند.

رهبر اسلام سرمست از این پیروزی، این آیه را از قول خدایش، الله، می‌گوید:

وَإِذْ يَعِدُكُمُ اللّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتِيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُرِيدُ اللّهُ أَن يُحِقَّ الحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكَافِرِينَ (انفال/7) 

و (به ياد بياوريد) هنگامي را كه خداوند به شما وعده داد كه يكي از دو گروه (كاروان تجاري قريش يا سپاه ابوسفيان‌) براي شما خواهد بود اما شما دوست مي‏داشتيد كه دسته بى‌سلاح  (كاروان) براي شما باشد (و بر آن پيروز شويد) ولي خداوند مي‏خواهد حق را با كلمات خود (اسلام) تقويت و ريشه كافران را قطع كند (لذا شما را با لشگر قريش درگير ساخت).

وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ آمَنتُم بِاللَّهِ وَمَا أَنزَلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (انفال/41)   

و بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و براى خويشاوندان [او] و يتيمان و بينوايان و در راه‌ماندگان است، اگر به خدا و آنچه بر بنده خود در روز جدايى [حق از باطل ]-روزى كه آن دو گروه با هم روبرو شدند- نازل كرديم، ايمان آورده‌ايد. و خدا بر هر چيزى تواناست.

محمد و یاران او پس از این بود که متوجه اهمیت جنگ شدند و او درگیری یاران خویش با مخالفان عقیدتی را جهاد اعلام نمود؛ واژه‌ی جهاد از این پس وارد فرهنگ اسلام شد و از ارکان این دین گردید.

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوا وَّنَصَرُوا أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا ۚ لَّهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ (انفال/74)

و كسانى كه ايمان آورده و هجرت كرده و در راه خدا به جهاد پرداخته، و كسانى كه [مهاجران را] پناه داده و يارى كرده‌اند، آنان همان مؤمنان واقعى‌اند، براى آنان بخشايش و روزىِ شايسته‌اى خواهد بود.

وَالَّذِينَ آمَنُوا مِن بَعْدُ وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَٰئِكَ مِنكُمْ ۚ وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ  (انفال/75)

و كسانى كه بعداً ايمان آورده و هجرت نموده و همراه شما جهاد كرده‌اند، اينان از زمره شمايند، و خويشاوندان نسبت به يكديگر [از ديگران‌] در كتاب خدا سزاوارترند. آرى، خدا به هر چيزى داناست.

إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ (صف/4)  

در حقيقت، خدا دوست دارد كسانى را كه در راه او صف در صف، چنانكه گويى بنايى ريخته شده از سرب‌اند، جهاد مى‌كنند.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ (صف/10)

ای کسانی که ايمان آورده‏ايد آيا شما را به تجارتی راهنمائی كنم كه از عذاب دردناكی رهائی‌تان می‌نماید؟ 

تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ (صف/11)

به الله و فرستاده‌ی او ايمان بياوريد، و در راه الله با مالهای‌تان و جانهای‌تان جهاد كنيد، و اين [گذشت و فداكارى‌] اگر بدانيد، براى شما بهتر است.

يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَيُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ ۚ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (صف/12)

تا گناهانتان را بر شما ببخشايد، و شما را در باغهايى كه از زير [درختان‌] آن جويبارها روان است و [در] سراهايى خوش، در بهشتهاى هميشگى درآورد. اين [خود] كاميابى بزرگ است.

پس از این دوره است که محمد خوی وحشی‌گری‌اش را نشان داد، او تقریبا هر یک ماه و نیم از عمرش را در جنگ بسر می‌برد؛ وی از زنان به اسارت گرفته شده با عنوان ملک یمین یاد نمود و این زنان را بردگان جنسی می‌دانست، ایشان حتی در جنگی که با یکی از قبایل یهودی داشتند پس از تقسیم زنان، دختران و پسران آنان در میان یاران خویش؛ زیادی از آنان را به ساکنان نجد فروخت و اسلحه خرید؛ میراثی که محمد پس از این دوره بر جای گذاشت چیزی جز کشتن مردان و به اسارت گرفته شدن زنان نبود.

این آیات در مورد کشتار تمام مردان قبیله‌ی یهودی بنی قریظه بود و منظور از اینکه عده‌ای به اسارت گرفته شدند کسانی جز زنان دختران و پسران نوجوان این قبیله نیست.

وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا (احزاب/26)

الله گروهی از اهل كتاب( را كه از آنها عربهای غیر مسلمان) حمايت كردند از قلعه‏های محكمشان پائين كشيد، و در دلهایشان دلهره افکند، گروهی را می‌کشتید و گروهي را اسير می‌كرديد.

وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَئُوهَا ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا (احزاب/27)

و زمينشان و خانه‌ها و اموالشان و سرزمينى را كه در آن پا ننهاده بوديد به شما ميراث داد، و خدا بر هر چيزى تواناست.

قرآن به مسلمانان دستور می‌دهد که تمام کافران را گردن بزنید و حتی سر انگشتانشان را نیز قطع نمائید:

إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى الْمَلآئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُواْ الرَّعْبَ فَاضْرِبُواْ فَوْقَ الأَعْنَاقِ وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ (انفال/12)

هنگامیکه كه پروردگارت به فرشتگان وحى فرستاد كه من با شما هستم، مؤمنان را محکم بدارید كه به زودى در دل كافران هراس مى‏افكنم، پس گردن‌ها و انگشتان‌شان را قطع كنيد.

و یا در این آیه:

فَإِذَا انسَلَخَ الأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُواْ الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدتُّمُوهُمْ وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ وَاقْعُدُواْ لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ وَآتَوُاْ الزَّكَاةَ فَخَلُّواْ سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ  (توبه/5)

و هنگامیکه ماههاى حرام به پایان رسید، پس در آن هنگام مشركان را هرجا كه يافتيد بكشيد و آنان را (به اسارت) بگیرید و محاصره‏‌ی‌شان كنيد و همه جا در كمين آنان بنشینید، پس اگر  توبه كردند و نماز برپا داشتند و زكات پرداخت کردند، آنان را آزاد بگذاريد كه الله آمرزشگری است مهربان.

 

در احادیثی که در این دوران از وی نقل شده بوئی از تسامح نیست، این احادیث به قدری مستند و مستدل است که نه شیعه می‌تواند آنان را رد نمایند و نه اهل سنت، یکی از معروفترین این احادیث، حدیثی است که در صحیح بخاری (صحیح بخاری کتاب الجهاد و السیر حدیث شماره 2786) آمده است:

"أمرت أن أقاتل الناس حتى يشهدوا ألا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله ، ويقيموا الصلاة ويؤتوا الزكاة ، فإذا فعلوا ذلك عصموا مني دماءهم وأموالهم إلا بحق الإسلام وحسابهم على الله". 

به من (از سوی الله) دستور داده شده با مردم بجنگم تا  گواهی دهند که غیر از الله خدائی نیست و محمد فرستاده‌‌ی اوست و (مانند ما) نماز بخوانند و  زکات را پرداخت کنند؛ پس اگر این را انجام دادند، خون و مال اينها از جانب من محترم است مگر به حق اسلام و حساب آنها با الله است.

و در تفسیر المیزان/جلد 20/ صفحه 276 :

قال رسول الله (ص) أمرت أن أقاتل الناس حتى يقولوا "لا إله إلا الله" فاذا قالوها عصموا منی دماءهم وأموالهم إلا بحقها وحسابهم على الله .

رسول الله (ص) فرمود: به من دستور داده شده با مردم بجنگم تا اینکه بگویند "غیر از الله خدائی نیست" و اگر چنین گفتند خونشان و اموالشان در امان است مگر پرداخت حقش و حسابشان با الله است.

و البته محمد در اواخر عمرش جنایتهای زیادی مرتکب شد و سخنان بسیار جنایت آمیزی را به زبان جاری نمود مانند اینکه من برای سر بریدن آمدم.

2- قتل‌ عام بنی‌قریظه بدست محمد فرستاده‌ی الله، یکی از دردناکترین تراژدی‌های تاریخ

واقعه‌ی کشتن تمام مردان قوم یهودی بنی‌ قریظه یکی از دردناکترین و غم‌انگیزترین اتفاقات تاریخی است. محمد به بهانه‌ای واهی(حمایت سران این قوم از مشرکان مکه) آنها را در حدود یک ماه محاصره نمود و پس از اینکه تسلیم شدند در هماهنگی با عامل و مزدورش "سعد ابن معاذ" که رئیس قبیله‌ی اوس بود، با این ادعا که الله حکم داده است باید تمام مردان این قوم گردن زده شوند و زنان و دختران و پسران نابالغ‌شان به کنیزی و بردگی گرفته شوند، همه را در بازار مدینه جمع‌آوری نمود و در حضور و با مشارکت خودش گردن پس از گرده زده شدن در گورهای دسته‌جمعی دفن شدند. دردناکی این داستان زمانی است که جلادی به نام  محمد ابن عبدالله خود را فرستاده‌ی خدا می‌داند، خدائی به نام الله که امروزه بسیاری از مردم کورکورانه دنباله رو این جنایتکار هستند.

       اما شرح مفصل این ماجرا به نقل از تاریخ طبری صفحه  1082 یا در متن عربی همین کتاب در جلد 2 صفحه 252؛ لازم به یاد‌آوری است که تمام این داستانها را مسلمانان بازگو نمودند و هیچ یهودی در حجار باقی نماند که از خودش و قومش در مقابل این ادعاها دفاع نمایند، اما همین مقدار هم که روایت نموده‌اند، عمق فاجعه را نشان می‌دهد:

 

      هنگام ظهر همان روز(روز پس از جنگ خندق)، جبرئیل پیش پیغمبر الله آمد.

      جبرئیل عمامه‌ای از استبرق(درختی که در جنوب ایران به نام خرگ معروف است) به سر داشت و بر استری که زین داشت و قطیفه‌ی دیبا بر آن بود، سوار بود و گفت: ای پیغمبر! سلاح بنهادی؟ پیغمبر گفت: آری، جبرئیل گفت: "اما فرشتگان سلاح ننهاده‌اند و اینک از تعاقب قوم(فرشتگان) می‌آیم، خدا فرمان می‌دهد که به سوی بنی‌قریظه روی و من نیز سوی آنها می‌روم."

      پیغمبر فرمود تا جارچی میان مردم ندا دهد که هر که می‌شنود فرمانبر است تا نماز عصر را در محل بنی‌قریظه بخواند؛ آنگاه پیغمبر پرچم خویش را با علی ابن ابی‌طالب سوی بنی‌قریظه فرستاد و مردم(مسلمانان) روان شدند و چون علی نزدیک قلعه‌های یهود رسید، شنید که درباره‌ی پیغمبر سخن زشت می‌گفتند؛ بازگشت پیغمبر را در راه دید، گفت: ای پیغمبر! به این مردم نابکار نزدیک مشو.  پیغمبر گفت چرا؟ شاید شنیده‌ای که من ناسزا می‌گویند؟ گفت: آری، گفت: اگر مرا ببینند چیزی نمی‌گویند. (همین جمله نشان از دروغگو بودن محمد دارد، زیرا به مردم می‌خواهد قانع کند که جبرئیل به او جبر داده که آنان فحاشی می‌کنند) در اینجا بود که محمد شروع به فحاشی آنان نمود.

      و چوت پیغمبر خدای به قلعه‌ها نزدیک شد، گفت: ای همسنگان میمون! الله شما را خوار گردانید و شکنجه‌ی خویش را بر شما فرود آورد. گفتند:"ای ابوالقاسم! تو که ناسزاگوی نبودی.

از پاسخ یهودیان به هتاکی و فحاشی محمد چنین برمی‌آید که یهودیان به او فحاشی نکرده بودند و این ادعائی بیش نیست؛ زیرا اگر چنین کاری را کرده بودند، تعجب آنها معنائی نداشت(آنچه که عوض داره گله نداره).

  پیغمبر پیش از آنکه به بنی‌قریظه رسد، در "صورین" به یاران خود گذشت و گفت:

کسی را دیدید؟  گفتند: آری، دحیه بن خلیفه کلبی از اینجا گذشت که بر استری سفید بود که زین داشت و قطیفه‌ی دیبا بر زین بود؛  پیغمبر گفت: این جبرئیل بود، او را به سوی بنی‌قریظه فرستاده‌اند تا دیوارهایشان را بلرزاند و ترس در دلشان افکند.

او جبرئیل را به صورت دحیه کلبی که جوان خوش‌تیپی بود می‌دید.

    و چون پیغمبر خدای به بنی‌ قریظه رسید، بر چاهی که به نام چاه انا شهره بود فرود آمد و مردم پیوسته می‌رسیدند، کسانی بودند که وقت نماز عشا رسیدند و نماز عصر نکرده بودند؛ از آن رو که پیغمبر گفته بود نماز عصر را در محل بنی‌قریظه بگذارید؛.....

      پیغمبر در بنی‌قریظه فرود آمد و سعد (رئیس قبیله‌ی اوس) همچنان در خیمه‌ای که پیغمبر برای او در مسجد به پا کرده بود، جای داشت.   یهودیان گفتند: به حکم سعد ابن معاذ(رئیس قبیله‌ی اوس) تسلیم می‌شویم.

  سعد ابن معاذ مسلمان شده بود و یهودیان بنی‌قریظه از این موضوع بی‌خبر بودند.

ابن اسحاق می‌گوید: پیغمبر مردم بنی‌قریظه را 25 روز محاصره نمود تا بر آنان سخت شد ... کعب ابن اسد(رئیس قبیله‌ی بنی‌قریظه) خطاب به آنان گفت: ای گروه یهود! خدای شما را چنان کرد که می‌بینید، اکنون چند چیز به شما عرضه می‌دارم، هرکدام را که می‌خواهید برگزینید. گفتند: بگو چیست؟  گفت: یکی اینکه پیرو این مرد شویم و تصدیق نمائیم که او پیغمبر خداست . همان است که وصف او در تورات وجود دارد؛ بدینگونه هم جان و هم مال و زن و فرزندتان می‌‎ماند. گفتند: هرگز از دین توارت بر نگردیم.  گفت: اگر اینکار را نمی‌کنید بیائید و زن و فرزندان خویش را بکشیم(تا اسیر محمد نگردند) و شمشیر بکشیم سوی محمد تا خدا میان ما و محمد داوری کند؛ اگر مردیم که چیزی به جا نگذاشته‌ایم و اگر پیروز شدیم زن و فرزند توانیم ساخت. گفتند: اگر اینان را بکشیم؛ پس از آن زندگی به چه کار آید؟   گفت: اگر این کار را نمی‌کنید، اکنون شب شنبه است،  محمد و یارانش از طرف ما نگرانی ندارند، پائین رویم شاید به غافلگیری بر محمد و یارانش دست یابیم. گفتند حرمت شنبه را بشکنیم و کاری کنیم که گذشتگان کرده‌اند و مسخ شدند؟  گفت: هیچ‌یک از شما هیچگاه دوراندیش نبوده‌اید. آنگاه کسی را پیش پیغمبر فرستادند که ابولبابه را پیش ما فرست تا با او مشورت کنیم از آن روز که بنی‌قریظیان با قبیله‌ی اوس پیمان داشتند (ابو لبابه پیش آنان رفت) و چون وی را دیدند، مرد و زن و کودک به سوی او دویدند و گریه کردند تا ابولبابه به حالشان رقت آورد.  آنگاه گفتند: ای ابولبابه! نظر تو به حکم محمد تسلیم شویم؟ گفت: آری و به دست خود به گلو اشاره کرد؛ یعنی حکم وی کشتن است.

ابولبابه می‌گوید: هنگامیکه از آنجا رفتم، دانستم که به الله و رسول الله خیانت نمودم.   پس از آن ابو لبابه  پیش پیغمبر نرفت، بلکه به مسجد رفت و خود را به یکی از ستون‌ها بست و گفت: از اینجا نروم تا الله گناهی را که کرده‌ام ببخشد و نذر کرد که هرگز پا به سرزمین بنی‌قریظه نگذارم و گفت: الله هرگز مرا در جائی که با وی خیانت کردم نبیند.  و چون آمدن وی دیر شد و پیغمبر که در انتظار بود از کارش خبردار شد و گفت: اگر پیش من آمده بود، برای وی آمرزش می‌خواستم، ولی اکنون که چنین کرد من او را از جائی که هست باز نمی‌کنم تا الله توبه‌اش را بپذیرد.

محمد بن اسحاق گوید: پیغمبر در خانه‌ی ام‌سلمه بود که قبول توبه‌ی ابولبابه نازل شد.

   ام سلمه گوید: سحرگاه بود که شنیدم پیغمبر می‌خندید؛ گفتم: ای رسول الله! چرا می‌خندی باشد که همیشه خندان باشی!؟ گفت: توبه‌ی ابو لبابه پذیرفته شد. گفتم: این مژده را بدو بدهم؟   گفت: اگر خواهی بده.  گوید: ام سلمه بر در اتاق خویش بایستاد و این پیش از واجب شدن حجاب بود و گفت: ای ابو لبابه! مژده که الله توبه‌ی تو را پذیرفت . مردم آمدند تا او را باز کنند. اما او گفت: والله تا پیغمبر بیاید و مرا به دست خویش بگشاید(من در اینجا خواهم ماند) و صبحگاهان پیغمبر بر ابو لبابه گذشت و او را بگشود....

      ابن اسحاق می‌گوید: صبحگاهان قریظیان (پس از محاصره‌ی طولانی) به حکم پیغمبر فرود آمدند(تسلیم شدند) و اوسیان(قبیله‌ی اوس) بیامدند که ای رسول الله! اینان بستگان ما هستند نه خزرجیان و درباره‌ی بستگان خزرج ملایمت کرد  و چنان شد که پیغمبر پیش از قریظیان، یهودیان بنی‌قینقاع را محاصره کرده بود و چون به حکم پیغمبر تسلیم شدند، عبدالله بن ابی‌سلول با پیغمبر سخن گفت و آنها را به او بخشید    و چون اوسیان درباره‌ی بنی‌قریظه سخن گفتند؛ پیغمبر گفت: ای مردم اوس! آیا رضایت نمی‌دهید که یکی از شما درباره‌ی آنها حکم کند؟ گفتند: آری!   گفت: حکمیت را به سعد ابن معاذ(1) واگذار می‌کنم.  پیغمبر سعد را در مسجد خویش در خیمه‌ی یکی از زنان مسلمان جای داده بود که رفیده نام داشت و به علاج زخمیان (جنگ خندق) می‌پرداخت، هنگامیکه سعد در جنگ خندق تیر خورد، پیغمبر گفت: او را به چادر رفیده ببرید تا برای عیادت وی راه نزدیک باشد.(2) و چون کار حکمیت درباره‌ی بنی‌قریظه با سعد شد، قومش بیاوردند و بر خری با متکای چرمین سوار کردند و او را پیش پیغمبر آوردند و در راه بدو گفتند: ای ابوعمرو! با بستگان(هم‌پیمانان) خویش نیکی کن که پیغمبر این کار را به تو واگذار کرد ؛ سعد پس از شنیدن مکرر این سخن گفت: وقت آن است که سعد در راه الله از ملامت باک نداشته باشد. وقتی سعد پیش پیغمبر رسید. پیغمبر گفت:  برای بهترین مرد خوبان به پا خیزید، قوم(همراه خود محمد) به پا خاستند و گفتند: ای ابوعمرو! پیغمبر حکمیت را به تو واگذار نموده است.  سعد گفت: به قید سوگند پیمان می‌کنید که به حکم من رضایت دهید؟ گفتند: آری! گفت: و آنکه اینجا نشسته رضایت دارد؟ به سوی جای پیغمبر اشاره نمود، اما از روی احترام بدو ننگریست. پیغمبر گفت: آری.    سعد گفت: حکم من این است که مردان را بکشند و اموال تقسیم شود و زن و فرزند را اسیر کنند(3).

      ملاک را برای تشخیص بالغی از نابالغی، روئیدن مو بر پشت آلت تناسلی پسران قرار داد.(4)

      پیغمبر گفت: حکم تو درباره‌ی یهودیان همان است که الله از بالای هفت آسمان حکم می‌کند.(5)

      آنگاه یهودیان را از قلعه‌ها بیرون آوردند و پیغمبر آنها را در خانه‌ی بنت حارث یکی از زنان بنی‌نجار محبوس کرد، پس از آن به بازار مدینه که هم‌اکنون به جاست رفت و دستور داد تا چند گودال بکندند و یهودیان را بیاوردند و در آن گودال‌ها گردنشان را بزدند. شمار (مردان) یهودیان ششصد تا هفتصد بود و آنکه بیشتر گوید هشتصد تا نهصد باشد. هنگامیکه بزرگان یهود پیش پیغمبر می‌آوردند بدو گفتند: پنداری با ما چه می‌کنند؟   پیغمبر گفت: در هیچ جا فهم نداری! مگر نمی‌بینی که هر که را می‌برند، بر نمی‌گردد؟   هنگامیکه حی بن اخطب(بزرگ قوم) را بیاوردند، حله‌ای فاخر در تن داشت که همه جای آنرا دریده بود تا از تن وی بر نگیرند و دستانش را به طناب به گردنش بسته بودند و چون پیغمبر را دید گفت: به خدا از دشمنی تو پشیمان نیستم... آنگاه بنشست(و طبق برخی روایات خود محمد ) گردنش را زدند......و همچنان گردن یهودیان را زدند تا کارشان پایان گرفت.

   ابن شهاب زهری می‌گوید: ثابت ابن قیس شماس، پیش زبیر بن باطا رفت و چنان بود که به روزگار جاهلیت، زبیر بر ثابت این قیس منت نهاده بود(در جنگ او را به چنگ آورده بود و نکشته بود) گفت: ای ابو عبدالرحمن(کنیه‌ی زبیر بن باطا)! مرا می‌شناسی؟  ثابت گفت: می‎خواهی منتی که بر من داری را عوض دهم؟    زبیر گفت: جوانمرد، جوانمرد را عوض می‌دهد.  آنگاه ثابت پیش پیغمبر رفت و گفت: ای پیغمبر الله! زبیر را بر من منتی است ؛دوست دارم که او را عوض دهم و خون او را به من ببخشی.پیغمبر گفت: او را به تو بخشیدم.   ثابت گفت: پیغمبر خون تو را به من بخشید(من مالک تو هستم) زبیر گفت: پیری فرتوت، بی زن با زندگی چه کند؟  ثابت پیش پیغمبر رفت و گفت: که ای پیغمبر الله! زن و فرزند او را هم به من ببخش.   گفت: آنها را هم به تو بخشیدم. زبیر گفت: خاندانی در حجاز بی مال برای چه بماند؟ ثابت باز پیش پیغمبر رفت و او هم مال او را به ثابت بخشید....  گفت: ای ثابت آنکه چهره‌اش چون آینه‌ی چینی بود که صورت خود را در آن می‌دیدم (منظورش کعب ابن اسد رئیس قبیله بود) چه شد؟ ثابت گفت: کشته شد.

      و همینگونه نام یکی یکی از دوستان و بزرگان قومش را آورد که همگی گردن زده شده بودند.   گفت: ای ثابت! به حق همان منتی که بر تو دارم، مرا به دنبال آنها بفرست که پس از آنها زندگی بر من خوش نیست، می‌خواهم هر چه زودتر با دوستان دیدار کنم. گوید: ثابت او را پیش آورد و گردنش بزد....

آنگاه پیغمبر اموال و زنان و فرزندان بنی‌قریظه را تقسیم کرد(البته یک پنجم سهم خود محمد جنایتکار بود)... .

      پیغمبر گروهی از اسیران(زنان، دختران و پسران نوجوان)(6) را به سوی نجد فرستاد(فروخت) و در مقابل، اسب و سلاح خرید.

      و چنان بود که پیغمبر از زنان اسیر قوم، ریحانه دختر عمرو بن جنانه که از طایفه‌ی بنی‌عمرو بن قریظه بود(از سران) برای خویشتن برگزید و تا هنگام وفات نزد پیغمبر بود، پیغمبر به او گفت که مسلمان شود و پردگی(با پوشش و دور از چشم دیگران) شود، اما ریحانه گفت: ای فرستاده‌ی الله! مرا در ملک خویش نگهدار....(برخی می‌گویند که او بعدها مسلمان شد)

      به گفته‌ی ابن اسحاق، فتح بنی‌قریظه در ذی‌قعده یا اوایل ذی‌حجه بود؛ ولی واقدی می‌گوید: چند روز از ذی‌قعده مانده بود که پیغمبر به غزوه‌ی بنی‌قریظه رفت و چون تسلیم شدند دستور داد تا در زمین گودال‎‌ها بکندند و علی و زبیر (7) در حضور پیغمبر(8) گردن آنها را می‌زدند. و هم به گفته‌ی واقدی، زنی که در آن روز به فرمان رسول الله کشته شد، بنانه نام داشت او زن حکم قرظی بود که سنگ آسیابی بر خلاد بن سوید انداخته بود و او را کشته بود.

   این داستان که در منابع گوناگون شیعه و سنی وجود دارد به قدری موثق است که هیچ محقق اسلامی وجود ندارد منکر آن شود؛ ملاک محمد ابن عبدالله برای کشتن و یا زنده نگه داشتن و فروختن پسران بنی‌قریظه رویش مو در دستگاه تناسلی آنان بود تا بدین وسیله تشخیص دهد که آیا آنان بالغ هستند یا نه.

 

و این آیات (سوره احزاب) داستان بالا را بیان می‌نماید:

هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا (احزاب/11)

آنجا بود که مؤمنان [به محنت‌] آزموده شدند، و تکانی سخت خوردند

وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا (احزاب/12)

و آنگاه که منافقان و بیماردلان گفتند که خداوند و پیامبر او جز وعده فریب‌آمیز به ما نداده‌اند

وَإِذْ قَالَت طَّائِفَةٌ مِّنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا ۚ وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِيَ بِعَوْرَةٍ ۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارًا (احزاب/13)

و آنگاه که گروهی از آنان گفتند ای اهل مدینه شما را جای ماندن نیست، بازگردید، و گروهی از ایشان از پیامبر اجازه [قعود] خواستند [و به بهانه‌] می‌گفتند خانه‌های ما بی‌حفاظ است، و آن بی‌حفاظ نبود، هیچ قصدی جز فرار نداشتند

لَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اللَّهَ مِن قَبْلُ لَا يُوَلُّونَ الْأَدْبَارَ ۚ وَكَانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْئُولًا (احزاب/15)

و همینان بودند که پیشترها با خداوند پیمان بسته بودند که [پایداری ورزند و] پشت نکنند، و پیمان الهی بازخواست دارد

قُل لَّن يَنفَعَكُمُ الْفِرَارُ إِن فَرَرْتُم مِّنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَإِذًا لَّا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا (احزاب/16)

بگو فرار از مرگ یا کشته شدن، اگر بگریزید برایتان [نهایتا] سودی ندارد، و در آن صورت هم جز اندکی [از زندگی‌] برخوردار نخواهید شد

قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنكُمْ وَالْقَائِلِينَ لِإِخْوَانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا ۖ وَلَا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِيلًا (احزاب/18)

به راستی که خداوند از میان شما، بازدارندگان [/کارشکنان‌] را می‌شناسد، و نیز کسانی را که به دوستان خود می‌گویند به راه ما بیایید، و جز اندکی در کارزار شرکت نمی‌کنند

لِّيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا (احزاب/24)

تا خداوند درستکاران را بر وفق درستی‌شان پاداش دهد، و منافقان را اگر خواهد عذاب کند یا از آنان درگذرد، بی‌گمان خداوند آمرزگار مهربان است‌

وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا (احزاب/26)

و آن عده از اهل کتاب را که از آنان [احزاب/گروه مشرکان همدست‌] پشتیبانی کردند، از برج و باروهاشان فرود آورد و در دلشان هراس افکند، چندانکه گروهی از ایشان را کشتید و گروهی را به اسارت گرفتید

وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَئُوهَا ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا (احزاب/27)

و سرزمینشان و خانه و کاشانه‌هاشان و مال و منالشان را ، و نیز سرزمینی را که هنوز پا به آنجا نگذارده بودید، به شما میراث داد و خداوند بر هر کاری تواناست‌

 

و این آیات (سوره انفال):

 قرآن آنان را به خیانت متهم می‌کند، ظاهرا منظور این است که آنان در جنگ خندق جانب محمد را نگرفتند:

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ (انفال/55)

به یقین، بدترین جنبندگان نزد خدا، کسانی هستند که کافر شدند و ایمان نمی‌آورند.

الَّذِينَ عَاهَدتَّ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَهُمْ لَا يَتَّقُونَ (انفال/56)

همان کسانی که با آنها پیمان بستی؛ سپس هر بار عهد و پیمان خود را می‌شکنند؛ و (از پیمان شکنی و خیانت،) پرهیز ندارند.

فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِم مَّنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ (انفال/57)

اگر آنها را در (میدان) جنگ بیابی، آنچنان به آنها حمله کن که جمعیّتهایی که پشت سر آنها هستند، پراکنده شوند؛ شاید متذکّر گردند (و عبرت گیرند)!

وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوْمٍ خِيَانَةً فَانبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَىٰ سَوَاءٍ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ (انفال/58)

و هرگاه (با ظهور نشانه‌هایی،) از خیانت گروهی بیم داشته باشی (که عهد خود را شکسته، حمله غافلگیرانه کنند)، بطور عادلانه به آنها اعلام کن که پیمانشان لغو شده است؛ زیرا خداوند، خائنان را دوست نمی‌دارد!

وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا ۚ إِنَّهُمْ لَا يُعْجِزُونَ (انفال/59)

آنها که راه کفر پیش گرفتند، گمان نکنند (با این اعمال،) پیش برده‌اند (و از قلمرو کیفر ما، بیرون رفته‌اند)! آنها هرگز ما را ناتوان نخواهند کرد!

جنایتی دیگر از محمد رسول الله، غارت قبیله‌ی بنی نضیر و جنایتهای متعاقب آن!

داستان غارت بنی نضیر نیز شاهدی است دیگر بر جنایتکار بودن محمد و یاران ددمنشش، او به بهانه‌ای واهی به یهودیان بنی نضیر حمله و تمام دارائی‌هایشان را غارت نمود و آنها را از سرزمینشان اخراج کرد؛  پیش از این ماجرا، مهاجرانی که همراه محمد از مکه آمده بودند فاقد خانه بودند و در منزل انصار(یاران محمد که اهل مدینه باشند) ساکن بودند؛ محمد با نقشه‌ای شیطانی و با این بهانه که جبرئیل به من خبر داد که یهودیان قصد جان من را دارند، اقدام به غارت آنان نمود، او همرا تنی دیگر از جنایتکاران مانند ابوبکر و عمر و علی و ... برای درخواست مساعدت از جانب یهودیان عازم محل سکونت این قبیله شد و پس از مدتی یاران خویش را رها نمود و به مدینه برگشت تا نفشه‌ی خویش را با نام الله و جبرئیل اجرا نماید. رسوائی محمد تا بدانجاست که کسانیکه همراه او بودند هرگز چنین احساسی نداشتند که یهودیان بنی‌نضیر قصد جان او را دارند؛ او یهودیان را غارت و آنان را به سرزمین شام و همچنین در منطقه‌ای به نام خیبر که خارج از مدینه بود تبعید نمود، اما در حدود سه سال بعد باز زمانیکه فقر سراغش را گرفت به سوی همین یهودیان لشکرکشی نمود و بدترین جنایتها را مرتکب شد، دردناکی این جنایت زمانی است که محمد زن  و دختر یکی از بزرگان یهود را پس از کشتن همسر و پدرش به تصاحب خویش در آورد(صفیه)؛ یاران جنایتکارش نیز زنان و دختران کشته شدگان را از میان جنازه‌ها عبور می‌دادند، خود او برای اینکه از مکان پنهان شدن گنج یهودیان بنی نضیر آگاه شود، دستور شکنجه به قصد اعتراف کسی را داد که تصور می‌کرد از محل نگهداری آن اطلاع دارد و در آخر که نامبرده(کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق) که از اعتراف به این موضوع خودداری نمود، محمد دستور داد تا گردنش را بزنند. خوشحالی و نیرنگ‌بازی محمد به حدی است که سوره‌ای را با نام خدایش-الله- به این داستان اختصاص داد، سوره‌ی حشر که برخی معتقدند نام این سوره سوره‌ی بنی نضیر است.

شرح این داستان در تاریخ طبری  صفحه‌ی 1054 :

ویند: عامر ابن طفیل به پیغمبر خدا نامه نوشت که دو کس را که از تو پیمان و پناه داشتند، کشته‌ای و باید خونبهای آنها را بفرستی؛ پیغمبر سوی قبا روان شد و از آنجا به محل بنی‌نضیر رفت که در کار پرداخت خونبها از آنها کمک گیرد و جمعی از مهاجر و انصار از جمله ابوبکر و عمر و علی و اسید بن حضیر همرا وی بودند.

ابن اسحاق گوید: پیغمبر سوی بنی نضیر رفت تا در کار خونبهای دو مقتول از آنها کمک بگیرد که مقتولان از بنی عامر بودند و میان بنی عامر و بنی نضیر پیمان بود و چون پیغمبر با نضیریان سخن گفت، گفتند: بله یا ابوالقاسم! در این باب به تو کمک می‌کنیم.

آنگاه نضیریان با هم خلوت کردند و گفتند: هرگز این مرد را چنین نمی‌یابید. پیغمبر پهلوی دیوار یکی از خانه‌هاشان نشسته بود، گفتند: کی می‌تواند از بام این خانه سنگی را بیندازد و او را بکشد و ما را آسوده کند؟ یکی از یهودیان به نام عمرو بن جحش بن کعب گفت: من اینکار می‌کنم و برفت تا سنگ را بیندازد و پیغمبر با تنی چند از یاران خویش و از جمله ابوبکر، عمر و علی پای دیوار بودند. پیغمبر به وحی آسمان از قصد قوم خبر یافت و برخاست و به یاران خود گفت: همین جا باشید تا من بیایم و سوی مدینه بازگشت، چون یاران پیغمبر مدتی در انتظار ماندند، به جستجوی وی برخاستند و یکی را دیدند که از مدینه می‌آمد و چون از او پرسش کردند، گفت: پیغمبر را دیدم که وارد مدینه می‌شد؛ یاران نیز سوی مدینه آمدند و پیغمبر قصد خیانت یهودیان را به آنها خبر داد و گفت که برای جنگ آماده شوند.

سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۖ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (حشر/1)

آنچه در آسمانها و در زمين است تسبيح‌گوى خداى هستند، و اوست شكست‌ناپذير سنجيده‌كار.

هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ۚ مَا ظَنَنتُمْ أَن يَخْرُجُوا ۖ وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ۖ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ ۚ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُم بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ (حشر/2)

اوست كسى كه، از ميان اهل كتاب كسانى را كه كفر ورزيدند در نخستين اخراج [از مدينه‌] بيرون كرد. گمان نمى‌كرديد كه بيرون روند و خودشان گمان داشتند كه دژهايشان در برابر خدا مانع آنها خواهد بود، و[لى‌] خدا از آنجايى كه تصوّر نمى‌كردند بر آنان درآمد و در دلهايشان بيم افكند، [به طورى كه‌] خود به دست خود و دست مؤمنان خانه‌هاى خود را خراب مى‌كردند. پس اى ديده‌وران، عبرت گيريد.

وَلَوْلَا أَن كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلَاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيَا ۖ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابُ النَّارِ (حشر/3)

و اگر خدا اين جلاى وطن را بر آنان مقرّر نكرده بود، قطعاً آنها را در دنيا عذاب مى‌كرد و در آخرت [هم‌] عذاب آتش داشتند.

چگونه است کسانیکه همراه محمد بودند چنین احساسی نداشتند که یهودیان بنی نضیر با هم خلوت کرده‌اند؟

آیا این بهانه‌ای بیش نبود که محمد انرا به جبرئیل(موجود وهمی) نسبت داد؟

روشن است که این ادعا بهانه‌ای بیش نبود و طبری سخنان بالا را بنابه ادعای محمد نوشته است:

پس از آن پیغمبر با یاران خویش سوی بنی نضیر رفت که در قلعه‌ها حصاری شدند و پیغمبر بگفت تا نخلهایشان را قطع کنند و یهودیان بانگ زدند که ای محمد! تو از تباهکاری منع می‌کردی و از تباهکاران عیب می‌گرفتی، پس بریدن و سوزانیدن نخلها برای چیست؟

مَا قَطَعْتُم مِّن لِّينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَىٰ أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيُخْزِيَ الْفَاسِقِينَ (حشر/5)

آنچه درخت خرما بريديد يا آنها را [دست نخورده‌] بر ريشه‌هايشان بر جاى نهاديد، به فرمان خدا بود، تا نافرمانان را خوار گرداند.

این جمله‌ی یاران و همراهان او که  همراه او در قبیله‌ی بنی نضیر بودند حکایت از ادعای پوچ محمد دارد.

ابو جعفر گوید: به روایت واقدی وقتی نضیریان توطئه می‌کردند که سنگ بر پیغمبر اندازند، سلام بن مشکم منعشان کرد و از جنگ بیمشان داد، ولی فرمان وی را نبردند و عمرو بن حجاج بر بام رفت که سنگ را بیندازد و پیغمبر به وحی آسمان خبر یافت و از جا برخاست چنانکه گویی به حاجتی می‌رفت و یارانش منتظر ماندند و چون دیر کرد یهودیان می‌گفتند: چرا ابوالقاسم نیامد و یارانش برفتند؟ کنانه بن صوریا گفت: به وحی آسمان از قصد شما خبر یافت. گوید: و چون یاران پیغمبر بازگشتند پیش وی رفتند که در مسجد نشسته بود و گفتند: ای پیغمبر خدای، در انتظار تو بودیم و تو باز نگشتی.

پیغمبر گفت: یهودیان می‎خواستند مرا بکشند و خدای عزوجل به من خبر داد، بگویید محمد بن مسلمه بیاید. و چون محمد بن مسلمه بیامد بدو گفت: پیش یهودیان رو و بگو شما که سر خیانت داشتید از دیار من بیرون شوید و دیگر اینجا ساکن نباشید.

و چون محمد بن مسلمه پیش یهودیان رفت و گفت که پیغمبر می‌گوید از دیار وی بروید، گفتند: ای محمد! هرگز گمان نمی‌کردیم که یکی از مردم اوس(قبیله‌ی محمد بن مسلمه) چنین پیامی را برای ما بیاورد.

محمد بن مسلمه گفت: دلها دگرگون شده و اسلام پیمانها را از میان برده است.

قریظیان گفتند: می‌رویم. اما عبدالله بن ابی،‌ کس فرستاد و پیغام داد: نروید که من از عربان و مردان قبیله‌ام دو هزار کس دارم که پیرویم کنند و با شما هستند و یهودیان بنی‌قریظه نیز با شما هستند. و چون کعب بن اسد که از جانب بنی‌قریظه با پیغمبر پیمان کرده بود این سخن بشنید، گفت: تا من زنده‌ام هیچکس از بنی‌قریظه نقض پیمان نکند.

 سلام به مشکم به حیی بن اخطب گفت: آنچه را که محمد گفته بپذیر مبادا از این بدتر شود، زیرا شرف ما به اموالمان است. حیی بن اخطب گفت: بدتر از این چیست؟ سلام گفت: اینکه اموالمان را ببرند و زن و فرزند به اسیری گیرند و مردان را بکشند. اما حیی سخن سلام را نپذیرفت و جدی بن اخطب را سوی پیغمبر خدا فرستاد که ما محل خود را ترک نمی‌کنیم، هر چه خواهی بکن. گوید: پیغمبر تکبیر گفت و فرمود: "یهودیان جنگ می‌خواهند" و مسلمانان تکبیر گفتند.

     آنگاه جدی سوی عبدالله بن ابی رفت که از او کمک بخواهد، گوید: عبدالله را دیدم که با گروهی از یاران خود نشسته بود و بانگ‌زن(جارچی) پیغمبر ندا می‌داد که مسلمانان سلاح بر گیرند و عبدالله پسر عبدالله بن ابی بیامد و من نشسته بودم که سلاح بر گرفت و شتابان برفت و من از کمک وی نومید شدم و برفتم و هرچه دیده بودم با حیی گفتم و او گفت: این کید محمد است.

پس از آنکه پیغمبر خدای سوی مدینه حمله برد و مدت پانزده روز آنها را محاصره کرد آنگاه صلح شد که جانهایشان محفوظ ماند و مال و سلاحشان ازآنِ پیغمبر باشد.

 

ابن عباس گوید: پیغمبر نضیریان را پانزده روز محاصره کرد و به سختی افتادند و تسلیم شدند و پیغمبر مقرر داشت که جانهایشان محفوظ بماند و سرزمین خود را ترک کنند و سوی اذرعات شام روند و به هر سه نفرشان یک شتر و یک مشک داد.

زهری گوید: پیغمبر مقرر داشت که هرکدام بار یک شتر ببرند اما سلاح نبرند.

ابن اسحاق گوید: جمعی از بنی عدف بن خزرج از جمله عبدالله بن ابی بن سلول و ودیعه بن ابی قوقل و سوید و داعس کس پیش نضیریان فرستادند که بمانید و تسلیم مشوید که ما شما را رها نمی‌کنیم، اگر جنگ کنیند همراه شما جنگ می‌کنیم و اگر بروید همراه شما هستیم، یهودیان منتظر ماندند اما از آنها کاری ساخته نشد و خدا ترس در دل یهودیان انداخت و از پیغمبر خواستند که جانهایشان محفوظ ماند و بروند و به قدر یک بار شتر از اموال خویش ببرند، بجر سلاح. کس بود که خانه‌ی خویش را ویران می‌کرد آستان در را بر پشت شتر می‌برد، همگی سویب خیبر رفتند و برخی‌شان از آنجا راه شام پیش گرفتند. از جمله‌ی سران قوم که سوی خیبر رفتند سلام بن ابی‌الحقیق و حیی بن اخطب بودند و چون آنجا فرود آمدند مردم مطیع آنها شدند.

وَمَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَىٰ مَن يَشَاءُ ۚ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ  (حشر/6)

و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، [شما براى تصاحب آن‌] اسب يا شترى بر آن نتاختيد، ولى خدا فرستادگانش را بر هر كه بخواهد چيره مى‌گرداند، و خدا بر هر كارى تواناست.

گوید: وقتی نضیریان با زن و فرزند و مال می‌رفتند دف و مزمار می‌زدند و ام عمر ویار عروه بن ورده عبس که از زنان بنی غفار بود و او را از عروه خریده بودند همراهشان بود و چنان با فخر و گردن‌فرازی می‌رفتند که کس نظر آن ندیده بود. بقیه اموالشان برای پیغمبر بجا ماند که خاص وی بود تا به هر مصرف که می‌خواهد برساند و پیغمبر آنرا بر مهاجران تقسیم کرد و به انصار چیزی نداد مگر سهل بن حنیف و ابودجاجه که اظهار نداری کردند و پیغمبر به آنها سهم داد و از بنی نضیر کس مسلمان نشد، مگر یامین بن عمیر و ایوسعد بن وهب که مسلمان شدند و اموالشان محفوظ ماند.

مَّا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَىٰ فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ كَيْ لَا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِيَاءِ مِنكُمْ ۚ وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۖ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ (حشر/7)

آنچه خدا از [دارايى‌] ساكنان آن قريه‌ها عايد پيامبرش گردانيد، از آن خدا و از آن پيامبر [او] و متعلق به خويشاوندان نزديك [وى‌] و يتيمان و بينوايان و درراه‌ماندگان است، تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد. و آنچه را فرستاده [او] به شما داد، آن را بگيريد و از آنچه شما را باز داشت، بازايستيد و از خدا پروا بداريد كه خدا سخت‌كيفر است.

لِلْفُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَيَنصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ (حشر/8)  

[اين غنايم، نخست‌] اختصاص به بينوايان مهاجرى دارد كه از ديارشان و اموالشان رانده شدند: خواستار فضل خدا و خشنودى [او] مى‌باشند و خدا و پيامبرش را يارى مى‌كنند. اينان همان مردم درست كردارند.

وَالَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ مِن قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ ۚ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (حشر/9)

و [نيز] كسانى كه قبل از [مهاجران‌] در [مدينه‌] جاى گرفته و ايمان آورده‌اند؛ هر كس را كه به سوى آنان كوچ كرده دوست دارند؛ و نسبت به آنچه به ايشان داده شده است در دلهايشان حسدى نمى‌يابند؛ و هر چند در خودشان احتياجى [مبرم ]باشد، آنها را بر خودشان مقدّم مى‌دارند. و هر كس از خسّت نفس خود مصون ماند، ايشانند كه رستگارانند.

وَالَّذِينَ جَاءُوا مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ (حشر/10)

و [نيز] كسانى كه بعد از آنان [=مهاجران و انصار] آمده‌اند [و] مى‌گويند: «پروردگارا، بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند ببخشاى، و در دلهايمان نسبت به كسانى كه ايمان آورده‌اند [هيچ گونه‌] كينه‌اى مگذار! پروردگارا، راستى كه تو رئوف و مهربانى.»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَلَا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَإِن قُوتِلْتُمْ لَنَنصُرَنَّكُمْ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ (حشر/11)

مگر كسانى را كه به نفاق برخاستند نديدى كه به برادران اهل كتاب خود -كه از در كفر درآمده بودند- مى‌گفتند: «اگر اخراج شديد، حتماً با شما بيرون خواهيم آمد، و بر عليه شما هرگز از كسى فرمان نخواهيم برد؛ و اگر با شما جنگيدند، حتماً شما را يارى خواهيم كرد.» و خدا گواهى مى‌دهد كه قطعاً آنان دروغگويانند.

لَئِنْ أُخْرِجُوا لَا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِن قُوتِلُوا لَا يَنصُرُونَهُمْ وَلَئِن نَّصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنصَرُونَ (حشر/12)

اگر [يهود] اخراج شوند، آنها با ايشان بيرون نخواهند رفت، و اگر با آنان جنگيده شود [منافقان،] آنها را يارى نخواهند كرد، و اگر ياريشان كنند حتماً [در جنگ‌] پشت خواهند كرد و [ديگر] يارى نيابند.

لَأَنتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِم مِّنَ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَفْقَهُونَ (حشر/13)

شما قطعاً در دلهاى آنان بيش از خدا مايه هراسيد، چرا كه آنان مردمانى‌اند كه نمى‌فهمند.

لَا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُّحَصَّنَةٍ أَوْ مِن وَرَاءِ جُدُرٍ ۚ بَأْسُهُم بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ ۚ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَعْقِلُونَ (حشر/14)

[آنان، به صورت‌] دسته جمعى، جز در قريه‌هايى كه داراى استحكاماتند، يا از پشت ديوارها، با شما نخواهند جنگيد. جنگشان ميان خودشان سخت است. آنان را متحد مى‌پندارى و[لى‌] دلهايشان پراكنده است، زيرا آنان مردمانى‌اند كه نمى‌انديشند.

كَمَثَلِ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ قَرِيبًا ۖ ذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (حشر/15)

درست مانند همان كسانى كه اخيرا [در واقعه بدر] سزاى كار [بد] خود را چشيدند؛ و آنان را عذاب دردناكى خواهد بود.

 

محمد پس از غارت قبیله‌ی بنی قینقاع و نابودی بنی قریظه حدود سه سال بعد دوباره به سراغ همان یهودیانی آمد از ان جنگ فرار کرده بودند و در اطراف مدینه ساکن بودند. او و سپاهیان جلادش یهودیان را به چشم منبع درآمد نگاه می‌کردند او پس از غارت تمام قبایل یهودی موجود در مدینه، شروع به غارت یهودیانی از بنی‌نضیر نمود که در قلعه‌ی خبر پناه گرفته بودند:

آنگاه سال هفتم در آمد و پیغمبر در باقیمانده‌ی محرم سوی خیبر رفت و سباع بن عرفطه غفاری را در مدینه جانشین خویش کرد و با سپاه خود برفت تا به دره‌ی رجیع فرود آمد که میان خیبر و غطفان بود.

ابن اسحاق گوید: آنجا فرود امد تا میان اهل خیبر و قوم عطفان حایل شود که غطفانیان خیبریان را بر ضد پیغمبر کمک ندهند و چون غطفانیان از آمدن پیغمبر خبر یافتند فراهم آمدند تا به کمک یهودیان شتابند و چون روان شدند از کار و کسان خود نگران شدند و پنداشتند که مسلمانان به آنجا حمله برند و بازگشتند و در جای خویش بماندند و پیغمبر را با خیبریان واگذاشتند.

پیغمبر قلعه را یکایک بگرفت و نخستین قلعه که گرفت ناعم بود که محمد بن مسلمه آنجا از سنگ آسیابی که بر او افکندند کشته شد پس از آن قموص، قلعه‌ی ابن ابی ‌الحقیقی گشوده شد.

پیغمبر از خیبریان اسیر بسیار گرفت که صفیه دختر حیی بن اخطب زن کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق و دو دختر عموی او از آن جمله بودند و پیغمبر صفیه را برای خویش برگزید.

و چنان بود که دحیه کلبی، صفیه را از پیغمبر خواسته بود و چون او را برای خویشتن برگزید دختر عموی صفیه را به دحیه داد.

آنگاه پیغمبر قلعه‌ها را بگرفت.

این دفتار محمد درست مانند چنگیزخان است که هرگاه مکانی متعلق به دیگر ملل را فتح می‌کرد زن رئیس قبیله(یا کشور) متعلق به او بود.

این جنایتکار (محمد) حتی به هم‌پیمانانش هم از این سفره‌ای که الله (خدای وهمی) نصبیش کرده بود را بی‌نصیب نکرد:

بنی سهم که طایفه‌ای از اسلم بودند پیش پیغمبر آمدند و گفتند: به خدا به محنت افتاده‌ایم و چیزی نداریم. پیغمبر چیزی نداشت که بدانها دهد و دعا گفت: خدایا حال آنها را می‌دانی و من توان کمک آنها را ندارو و چیزی نیست که به آنها دهم، بزرگترین قلعه‌ی خیبر را که خوردنی و روغن از همه بیشتر دارد برای آنها بگشای.

روز بعد قلعه‌ی صعب گشوده شد هیچ‌یک از قلعه‌ها خوردنی و روغن از آن بیشتر نداشت.و به همین گونه قلعه‌ها را یکی یکی گرفتند که بزرگترین قلعه را علی ابن ابی‌طالب گرفت....

وقتی پیغمبر خدا قموص را که قلعه‌ی ابن ابی الحقیق بود بگشود، صفیه دختر حیی بن اخطب را با زنی دیگر پیش پیغمبر آوردند، بلال آنها را بر کشتگان یهود گذر داد و آن زن که همراه صفیه بود فریاد زد و به صورت خود زد و خاک بر سر ریخت و چون پیغمبر او را بدید، گفت: این شیطان را از من دور کنید و بگفت تا صفیه را پشت سر او جای دادند و ردای وی را بر سرش افکندند و مسلمانان بدانستند که پیغمبر خدای او را برای خویش برگزیده است.

 محمد پس از اینکه دلباخته‌ی صفیه گردید، جمله‌ی پیشینش را فراموش نمود و از بلال خواست که چنین نکند:

 آنگاه پیغمبر که رفتار زن یهودی(همراه صفیه) را دیده بود به بلال گفت: "مگر رحم نداری که دو زن را بر کشتگانشان عبور دادی؟"

دستور محمد به شکنجه، به قصد اعتراف گیری.

کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق را که گنج بنی نضیر پیش او بود به نزد پیغمبر آوردند و محل گنج را از او پرسیدند و کنانه انکار کرد و آنگاه یکی از یهودیان را پیش آوردند که گفت:" امروز کنانه را دیدم که اطراف فلان خرابه می‌گشت."

پیغمبر به کنانه گفت: اگر گنج را پیش تو پیدا کردم تو را بکشم؟

کنانه گفت آری. پیغمبر بگفت تا خرابه را بکندند و قسمتی از گنج را آنجا یافتند، پیغمبر از باقیمانده‌ی آن پرسید و کنانه از تسلیم آن دریغ کرد، پیغمبر او را به زبیر بن عوام سپرد و گفت: عذابش(شکنجه‌اش) کن تا آنچه را پیش اوست بگیری" و زبیر چنان با مشت به سینه‌ی او کوفت که نزدیک بودجان بدهد. انگاه پیغمبر او را به محمد بن مسلمه داد که به انتقام برادر خود محمد بن مسلمه گردنش را بزند.....( تاریخ طبری صفحه 1145)

یهودیان فدک نیز با اطلاع از این ماجرا تصمیم گرفتند که کل اموال خویش را به محمد بدهند به شرطی که آنها را نفی بلد (تبعید) کند و خونشان را نریزد، محمد هم پذرفت:

... و چون یهودیان فدک از این قضیه خبر یافتند کس پیش پیغمبر فرستادند که آنها را نفی بلد کند و خونشان را نریزد و اموال خویش را برای او بگذارند و پیغمبر هم پذیرفت.

داستان حمله به قبیله بنی قینقاع ، نشانه‌ای دیگر از خوی تجاوزگری محمد!

داستان محاصره و غارت قبیله‌ی بنی‌قینقاع از سوی محمد، یکی دیگر از نشانه‌های خوی وحشی‌گری و عدم تحمل مخالف از سوی وی می‌باشد، او این جنگ را با کمک‌گیری از الله(خدائی وهمی) آغاز کرد و همواره دنبال بهانه‌ای برای از بین بردن یهودیان بود؛ بنابراین در ابتدا دستور ترور دو تن از شاعران یهودی که از قبیله‌ی بنی‌قینقاع بودند را صادر کرد و از الله‌پرستان درخواست کشتن این دو شاعر را نمود؛ آنان نیز این مسئولیت را انجام دادند، اما بهانه‌ی اصلی او برای شروع جنگ، انچه که در کتب اسلامی از آن بعنوان بی‌حرمتی به زنی مسلمان که در بازار یهودیان کالائی را عرضه کرده بود، می‌باشد؛ در ابتدا، آیه‌ای را خواند و ادعا نمود که طبق این آیه، من از بنی‌قینقاع بیمناکم.

      این قبیله کارشان زرگری بود و زمین چندانی نداشتند، لذا چشم طمع محمد به دنبال اموال آنان بود، دلیل دیگری که می‌توان برای این جنگ ارائه داد، عدم قبول اسلام از سوی یهودیان است؛ محمد در ابتدای ورود به مدینه که دارای پنج قبیله بود (اوس و خزرج  با ریشه‌ی عرب) که سه تای آنان یهودی بودند(بنی‌نضیر، بنی‌قریظه و بنی‌قیناع)، قبله‌ی یهودیان را به رسمیت شناخت و به سوی اورشلیم نماز خواند؛ او هم مانند یهودیان که تمام پادشاهان خوب خود را پیغمبر می‌دانستند، آنها را بعنوان پیامبر خدا به رسمیت شناخت و اقدام که ستایش آنان نمود، تورات را نیز تصدیق نمود، در مقابل از آنها انتظار داشت تا تصدیق نمایند آن منجی که در تورات آمده، اوست، اما یهودیان این را نپذیرفتند؛ بنابراین فقر محمد و یاران او در مدینه به اضافه‌ی ثروتمند بودن این قبیله، حمله به بنی‌قینقاع را برای محمد هدف لذت‌بخشی جلوه می‌نمود.

       بنی قینقاع پس از محاصره‌ی طولانی، بدون شمشیر کشیدن، در مقابل محمد تسلیم شدند؛ محمد در ابتدا قصد داشت تمام افراد این قبیله را بکشد، اما فردی بنام "ابن ابی سلول" از قبیله‌ی خزرج که با بنی‌قینقاع هم‌پیمان بودند، مانع از اینکار شد و محمد از روی اکراه پذیرفت که آنان را رها نماید؛ او تمام دارائی‌های آنان را برای خود و یارانش برداشت و آنان را بدون اندک توشه‌ای، روانه‌ی بیابان‌ها نمود که در این راه بسیاری از زنان و کودکان و افراد مسن این قبیله کشته شدند و دیگر اثری از این قبیله بر جای نماند(البته گفته می‌شود که آنان خود را به منطقه‌ای در شام به نام اذرعات رساندند). گرفتن خمس از سوی محمد هم از همین جا آغاز شد.

اما روایت این داستان در تاریخ طبری:

قصه‌ ی بنی‌قینقاع چنان بود که پیغمبر آنها را در بازارشان گرد آورد و گفت: ای گروه یهود، از خدا بترسید که شما را نیز بلیه‌ای چون قریشیان دهد، بیائید مسلمان شوید؛ شما می‌دانید که من پیغمبر مرسلم و این را در کتاب خویش و پیمان خدا می‌بینید.

یهودیان بنی‌قینقاع گفتند: ای محمد، پنداری که ما نیز قوم تو هستیم، مغرور مشو که با کسانی رو به رو شدی که جنگ نمی‌دانستند و فرصتی به دست آوردی، به خدا اگر با ما جنگ کنی، خواهی دید که چگونه کسانیم.

البته در صحت این جمله که واقعا از یهودیان باشد یا نه شک است، زیرال اگر آنان چنین رجز خوانی نمودند، می‌بایست آنگونه که حوادث بعدی نشان خواهد داد، از خودشان دفاع کنند، که نکردند!

قتاده گوید: یهودیان بنی‌قینقاع نخستین گروه یهودیان بودند که مابین بدر و اُحُد پیمان شکنی کردند. (اما اینکه چه پیمانی بین این دو بود ذکری به میان نیامده.)

 وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوْمٍ خِيَانَةً فَانبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَىٰ سَوَاءٍ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ (انفال/58)  

و هرگاه (با ظهور نشانه‌هایی،) از خیانت گروهی بیم داشته باشی (که  بخواهند عهد خود را بشکسته)، بطور عادلانه به آنها اعلام کن که پیمانشان لغو شده است؛ زیرا خداوند، خائنان را دوست نمی‌دارد!

و چون جبرئیل این آیه را بر پیغمبر خواند، پیغمبر گفت: من از بنی‌قینقاع بیمناکم و به حکم همین آیه ، به جنگ ایشان رفت.

در اینجا محمد خودش هم قاضی است و هم شاکی، او خودش از قول خدایش، جمله‌ای را به زبان می‌آورد، سپس مصداق این جمله را هم یهودیان بنی‌قینقاع معرفی می‌کند.

بهانه‌ی اصلی محمد برای شروع جنگ با بنی‌ قینقاع این داستان است (نقل از سیره‌ی ابن هشام):

با پیروزی مسلمانان در بدر و هشدار رسول الله به یهودیان، بنی‌قینقاع به فکر شکستن تعهدات خود با پیامبر برآمدند و در صدد یورش در فرصت؛ تا اینکه روزی با زنی بدوی و مسلمان، که کالائی جهت فروش به بازار قینقاع عرضه نمود بود، بی‌حرمتی نمودند. آن زن در کنار مغازه‌ی فردی از یهود که جواهر فروش بود، نشسته بود. چند نفر از شیادان یهود، آنجا بودند و برای زن ایجاد مزاحمت می‌کردند؛ وقتی او خواست بلند شود، آن جواهر فروش، گوشه‌ی لباس او را کشید و قسمتی از بدن آن زن ظاهر گردید و یهودیان به تمسخر آن زن پرداختند. در آن اثناء مرد مسلمانی که از آنجا می‌گذشت، بر آن جواهر فروش یورش برد و او را کشت. یهودیانی که شاهد این ماجرا بودند، بر ان مسلمان حمله کردند و او را به شهادت رساندند و بدین صورت مسلمانان و یهودیان بنی‌قینقاع واد نبرد شدند.

رسول الله هم پس از اگاهی از این ماجرا که در سال دوم هجری بود، در رأس سپاهی مرکب از مهاجرین و انصار وارد نبرد با یهودیان گردید. اگر این داستان هم صحت داشته باشد، آیا ایجاد مزاحمت برای یک زن جرمش مرگ است! آن هم مرگ همه؟ ایا این مزاحمتی که از سوی بقول ابن هشام شیادانی صورت گرفته بود، باید اینچنین پاسخ داده شود که تمام این قوم (گنهکار و بی‌گناه، زن و مرد، پیر و جوان ) آواره گردند؟ آیا نقض پیمان همین بود؟ البته مشخص است که بهانه‌ای بیش نبوده، زیرا محمد قبلا تصمیمش را گرفته بود؛ او پیش از این دو شاعر یهودی که بر علیه او شعر می‌گفتند را ترور کرده بود. یکی از این دو ترور شدگان، کعب این اشرف بود که محمد به یارانش گفت: چه کسی کار ابن شرف را تمام می‌کند؟ او الله و رسولش را رنجانده است (بر ضد آنان شعر گفته است) (منبع: بخاری در المغازی بای قتل کعب ابن اشرف). دیگر ترور شده، شاعری به نام ابی عفک بود. ابو عفک پیرمردی از قبیله‌ی بنی عمر و بن عوف بود که علیه رسول الله شعر می‌گفت؛ رسول الله گفت: کسی هست که مرا از دست این خبیث راحت نماید؟ سالم بن عمیر دعوت رسول الله را لبیک گفت و ابی عفک خبیث را به هلاکت رسانید. (نقل از سنن ابی داود) ... این داستان به تنهائی کلی سخن در سینه دارد و نشان از تروریست بودن محمد دارد؛ او تحمل شنیدن صدای مخالف را پس از اینکه احساس قدرت می‌کرد، نداشت.

 واقدی می‌گوید، یغمبر پانزده روز یهودیان بنی‌قینقاع را محاصره کرد که هیچکس از آنها به جنگ نیامدند، آنگاه به حکم خدا تسلیم شدند و دستهایشان را ببستند، پیغمبر می‌خواست آنها را بکشد، ولی عبدالله بن ابی سلول(از بزرگان قبیله‌ی خزرج)درباره‌ی آنها سخن کرد.

اسحاق گوید، وقتی یهودیان به حکم پیغمبر خدا تسلیم شدند، "عبدالله بن ابی" پیش آمد و گفت: ای محمد! با وابستگان من نیکی کن؛ این سخن از آن جهت گفت که یهودیان بنی‌قینقاع هم‌پیمان خزرجیان بودند. پیغمبر پاسخ نداد و باز عبدالله گفت: ای محمد! با وابستگان من نیکی کن و پیغمبر روی از او بگردانید ... و عبدالله دست در گریبان پیغمبر کرد که فرمود: مرا رها کن و خشمگین شد، چنانکه چهره‌ی وی تیره گردید، و باز گفت مرا رها کن. عبدالله گفت: به خدا رهایت نکنم تا به وابستگان من نیکی کنی، می‌خواهی چهارصد بی‌زره و سیصد زره‌پوش را که در مقابل سیاه و سرخ مرا حفظ کرده‌اند، در یک روز بکشی! که من از حوادث در امان نیستم و از آینده بیم دارم.

قتاده گوید، پیغمبر فرمود: آنها را رها کنید که خدا لعنتشان کند و او را نیز با آنها لعنت کند. پس یهودیان را رها کردند و بفرمود تا از دیار خویش بروند و خدا اموالشان را غنیمت مسلمانان کرد، زمین نداشتند که کارشان زرگری بود و پیغمبر سلاح بسیار با لوازم زرگری از آنها گرفت و عباده بن صامت آنها را با زن و فرزند از مدینه ببرد تا به ذباب رسانید و می‌گفت: هر چه دورتر بهتر.

در این جنگ (حمله به قبیله بنی قینقاع) نخستین بار بود که پیغمبر اسلام خمس گرفت و خمس غنایم را برگرفت و چهار خمس دیگر را به یاران خود داد. (البته آیه ای در سوره انفال به خمس اشاره دارد که مربوط به جنگ بدر می باشد)

وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ آمَنتُم بِاللَّهِ وَمَا أَنزَلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (انفال/41)

بدانید هرگونه غنیمتی به دست آورید، خمس آن برای خدا، و برای پیامبر، و برای ذی‌القربی و یتیمان و مسکینان و واماندگان در راه (از آنها) است، اگر به خدا و آنچه بر بنده خود در روز جدایی حق از باطل، روز درگیری دو گروه (باایمان و بی‌ایمان) [= روز جنگ بدر] نازل کردیم، ایمان آورده‌اید؛ و خداوند بر هر چیزی تواناست!

مردم فدک برای حفظ جانشان تمام اموال خود را به محمد دادند

ماجرای فدک چیست؟ داستان ساکنان فدک نیز مانند سایر جنایتهای محمد ابن عبدالله بسیار دردناک است، دردناک از این جهت که این مردم با مشاهده‌ی کشتار بی‌رحمانه‌ای که در خیبر صورت گرفت، تصمیم گرفتند که تمام اموال خویش را به محمد بدهند تا جانشان در امان باشد؛ خیبر تعدادی قلعه در فاصله 165 کیلومتری مدینه بود (مکان کنونی شهر الشُریف) که گروهی از یهودیان در آنجا زندگی می‌کردند، پس از غارت سه قوم بنی قریظه، بنی قینقاع و بنی نضیر توسط محمد؛ تعدادی از یهودیان بنی نضیر نزد خیبریان پناه گرفته بودند، این منطقه، منطقه‌ای حاصلخیز بود و شغل مردم آن کشاورزی.

پس از اینکه قلعه خیبر فتح شد رسول الله سایر قلعه‌ها را یکی پس از دیگری فتح می‌کرد، اموال را حیازت (ضمیمه اموال خویش) نمود، تا آنکه به قلعه وطیح و قلعه سلالم که آخرین قلعه‌های خیبر بود رسیدند؛ آن قلعه‌ها را هم فتح نمودند و 10 روز و اندی محاصره‌شان کرد. ابن اسحاق می‌گوید: "پس از اینکه قلعه قموص که قلعه ابی الحقیق بود فتح شد، صفیه  دختر حی بن اخطب و زنی دیگر با او اسیر شدند؛ بلال آن دو را از کنار کشتگان یهود عبور داد و چون صفیه چشمش به آن کشتگان افتاد جیغ زد و صورت خود را خراشید و خاک بر سر ریخت، رسول الله فرمود این زن فتنه انگیز را از من دور کنید.....

مردم فدک (یکی دیگر از قبایل یهودیان که کارشان کشاورزی بود) هنگامی که این جریان را شنیدند، پیکی نزد رسول الله (ص) فرستادند که به ما اجازه بده بدون جنگ از دیار خود برویم و جان خود را سالم به در ببریم و هر چه مال داریم برای مسلمین بگذاریم؛ رسول الله (ص) هم پذیرفت و آن کس که میان رسول الله و اهل فدک پیام رد و بدل می‌کرد محیصه بن مسعود یکی از بنی حارثه بود. (ترجمه فارسی تفسیر المیزان / جلد 18/ صفحه 442 و 443)

همین داستان در تاریخ طبری نیز آمده است (شرح)

محمد نیز نیمی از دارائی‌ها را برای خودش برداشت و نیمی دیگر را میان مسلمانان تقسیم کرد. (سیره این هشام/ ذکر المسیر الی خیبرفی المحرم /سنه سبع / امر فدک فی خبر خیبر)

در کتاب دانشنامه جهان اسلام نوشته موسسه دائره المعارف فقه اسلام جلد 1 صفحه 2378 آمده:

زمینهای بنی نضیر نخستین غنایم غیر منقول بود که در سال چهارم در اختیار مسلمانان قرار گرفت و میان مهاجران تقسیم شد؛ سپس در سال هفتم هجری، اهل فدک با پیامبر نسبت به سرزمین‌هایشان مصالحه کردند، نیمی از آن به فیء به شخص پیامبر رسید و نیم دیگر میان مسلمانان تقسیم شد.

اما دعوائی که پس از مرگ محمد بر سر این اموال میان ابوبکر و علی و فاطمه درگرفت، زنان محمد بر سر ارثیه کوتاه آمدند اما فاطمه بغض ابوبکر را تا آخر عمرش به دل گرفت:

ابتدا زنان محمد تصمیم گرفتند که عثمان ابن عفان را نزد ابوبکر برای دریافت ارثیه‌ی خویش بفرستند، در صحیح بخاری به نقل از عایشه گفته شده که خطاب به سایر زنان گفت "آیا رسول الله نگفت آن چیزی ما به جا می‌گذاریم صدقه است؟ " (1)

در صحیح مسلم / کتاب الجهاد و السیر/ باب قول النبی (ص) لانورث ماترکنا فهو صدقه، در این زمینه 5 حدیث وجود دارد که محمد گفته ما انبیاء هر چیزی که پس از مرگ به جا می‌گذاریم پس از کسر نفقه زنانم و خرج کارگزارانم صدقه است.  (2)

 و در صحیح بخاری (3)

همچنین هنگامی که پس از مرگ محمد، فاطمه درخواست صدقه‌ای که در مدینه مردم به محمد می‌دادند و یک پنجم (خمس) اموال خیبر و فدک را نمود، ابوبکر به او گفت که از رسول الله شنیده که ما پیامبران هیچ ارثی را از خود بر جا نمی‌گذاریم (4).

فاطمه هم ناراحت شد و به همین خاطر تا آخر عمرش با ابوبکر سخن نگفت و علی هم پس از مرگش شبانه او را دفن نمود... (5)

 

===============================

(1) حدثنا عبد الله بن مسلمه عن مالک عن ابن شهاب عن عروه عن عائشه رضی الله عنها ان ازواج النبی صلى الله عليه و سلم حين توفی رسول الله صلى الله عليه و سلم اردن ان يبعثن عثمان الى ابی بكر يسالنه ميراثهن؛ فقالت عائشه اليس قد قال رسول الله صلى الله عليه و سلم لا نورث ما تركنا صدقه

(2) لا نورث ما تركنا صدقه....    (4 حدیث) / لا يقتسم ورثتی دينارا ما تركت بعد نفقه نسائی ومئونه عاملی فهو صدقه... /

(3) حدثنا اسماعيل قال حدثنی مالک عن أبی الزناد عن الأعرج عن أبی هريره ان رسول الله صلى الله عليه و سلم قال: لا يقتسم ورثتی دينارا ما تركت بعد نفقه نسائی و مئونه عاملی فهو صدقه.

(4) صحیح بخاری/کتاب العلم/ باب العلم والعظه بالیل:

عن عائشه ان فاطمهعليها السلام ارسلت الى ابی بكر تساله ميراثها من النبی صلى الله عليه و سلم فيما افاء الله على رسوله صلى الله عليه و سلم تطلب صدقه النبی صلى الله عليه و سلم التي بالمدينه و فدک و ما بقی من خمس خيبر، فقال ابو بكر "ان رسول الله صلى الله عليه و سلم قال لا نورث ما تركنا فهو صدقه نما ياكل آل محمد من هذا المال يعنی مال الله ليس لهم أن يزيدوا على الماكل وانی و الله لا أغير شيئا من صدقات النبی صلى الله عليه و سلم التی کانت عليها فی عهد النبی صلى الله عليه و سلم ولاعملن فيها بما عمل فيها رسول الله صلى الله عليه و سلم فتشهد علی ثم قال انا قد عرفنا يا ابا بكر فضيلتک و ذكر قرابتهم من رسول الله صلى الله عليه و سلم و حقهم فتكلم ابو بكر فقال والذی نفسی بيده لقرابه رسول الله صلى الله عليه و سلم احب الیَ ان اصل من قرابتی.

(5)  صحیح بخاری/کتاب تفسیر القرآن سوره حجر / باب قوله و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین:

عن عائشه ان فاطمه عليها السلام بنت النبی صلى الله عليه و سلم ارسلت الى ابی بكر تساله ميراثها من رسول الله صلى الله عليه و سلم مما افاء الله عليه بالمدينه و فدک وما بقیَ من خمس خيبر فقال ابو بكر ان رسول الله صلى الله عليه و سلم قال لا نورث ما تركنا صدقه انما ياكل آل محمد صلى الله عليه و سلم فی هذا المال و انی و الله لا اغير شيئا من صدقه رسول الله صلى الله عليه و سلم عن حالها التی كان عليها فی عهد رسول الله صلى الله عليه و سلم ولاعملن فيها بما عمل به رسول الله صلى الله عليه وسلم فابی ابوبكر ان يدفع الى فاطمه منها شيئا فوجدت فاطمه على أبی بكر في ذلک فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد النبی صلى الله عليه وسلم سته أشهر فلما توفیت دفنها زوجها علی ليلا و لم يؤذن بها ابا بكر و صلى عليها و كان لعلی من الناس وجه حيات فاطمه فلما توفيت استنكر علی وجوه الناس فالتمس مصالحه ابی بكر و مبايعته و لم يكن يبايع تلک الأشهر فارسل الى ابی بكر ان ائتنا و لا ياتنا احد معک كراهيه لمحضر عمر فقال عمر لا و الله لا تدخل عليهم وحدک فقال ابو بكر و ما عسيتهم ان يفعلوا بی والله لآتينهم فدخل عليهم أبو بكر فتشهدعلی فقال ینا قد عرفنا فضلک و ما اعطاک الله ولم ننفس عليک خيرا ساقه الله الیک ولكنک استبددت علينا بالامر وكنا نرى لقرابتنا من رسول الله صلى الله عليه وسلم نصيبا حتى فاضت عينا  أبی بكر فلما تكلم ابو بكر قال و الذی نفسی بيده لقرابه رسول الله صلى الله عليه و سلم احب الی ان اصل من قرابتی و اما الذی شجر بينی و بينكم من هذه الاموال فلم آل فيها عن الخير و لم اترک امرا رايت رسول الله صلى الله عليه و سلم يصنعه فيها الا صنعته فقال علی لابی بكر موعدک العشيه للبيعه فلما صلى أبو بكر الظهر رقی على المنبر فتشهد وذكر شان علی وتخلفه عن البيعه و عذره بالذی اعتذر یليه ثم استغفر و تشهد علی فعظم حق ابی بكر وحدث انه لم يحمله على الذی صنع نفاسه على ابی بكر و لا انكارا للذی فضله الله به و لكنا نرى لنا فی هذا الامر نصيبا فاستبد علينا فوجدنا فی انفسنا فسر بذلک المسلمون وقالوا اصبت و كان المسلمون الىعلی قريبا حين راجع الامر المعروف.

==========================

....

....

....

Untitled
bottom of page